سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

جناب احمدیان با بروبچه های وبلاگی آشنا بود. بچه هام خب اصرار، اصرار که، از خاطرات تفحص بگن ......
حاجی از جماعت عاشقان دلسوخته ... از جماعت بازماندگان جبهه و جنگ ... از نکته ها و ناگفته ها برامون گفت .

حاجی میگفت:  
بعد از جنگ اغلب بچه ها شل و شیت برگشتن شهرهاشون.

جنگ تموم شد. خیلی ها جنگ که تموم شد فکر کردن که جنگ واقعا تموم شدس. اما بچه هایی که مونده بودن، بچه هایی که از اینجا زنده برگشته بودن،آغاز جنگیدنشون بود.

خدا برای هیچ کسی نخواد. خدا برای هیچ مسافری نخواد ، که همسفرش توی سفر جا بمونه. ما زمان جنگ وقتی می خواستیم بیاییم، خب خصوصاً بچه های یک محل با هم حرکت می کردیم. مادرامون می یومدن ما رو به هم میسپردن، که مراقب همدیگه باشین. بعضاً توی کوچه ها آب پشت سرمون می ریختن، دیگه اون مادر ، مادر ما تنها نبود. اون مادر همگیمون بود.

 

جنگ که تموم شد، و برگشتیم، من خودم خونه شهید حسن منصوری ، کسی که مثل داداشم بود، هیچ وقت نرفتم. کسی که یک لحظه ما از هم جدا نبودیم، بعد از جنگ هنوز که هنوز یکبار نرفتم ، جرعت نکردم، مگه میشه بری؟

شاید مادرش هم ادب می کرد و هیچی بهت نمی گفت، ولی نگاهش از تو می پرسید حسن کجاست؟؟؟؟...

آتیش به جونمون بود. توی کوچه ها که می رفتیم، به خدا می دیدیم، پدر فلان مفقودالاثر گوشه خیابون نشسته ، یه نیگاه بهت میکرد، این نگاه آتیشت می زد، آبت می کرد. دیدیم نمی شد زندگی کرد.
مگه میشد زندگی کرد؟ مگه میشد سفره پهن کرد؟
اینهایی رو که دارم میگم ، شاید بعضیا بگن زیادی دارد شلوغش میکنه ...........ولی
اما من از خدا میخوام هیچ کس به این درد دچار نشد. خیلی درد بدیه. میای آب بخوری ، یه لیوان برمیداری، میگیری زیر شیر آب، این شرشر آب رو که میشنوی، خودبه خود اشکت میریزه. نمی تونی بخو.ری. یاد بچه های بیت المقدس میوفتی. بچه هایی که وقتی ما برگشتیم از عملیات، این آقا رمضون وقتی آب یخ تعارفشون میکرد.اشکشون سرازیر بود. هیچ کس لب به آب نزد .بچه ها فقط نگاه به این آب یخ میکردن و گریه میکردن. آخه رفقاشون آب نخورده ، با لب تشنه شهید شدن.


خلاصه ، سفره زندگی ما پاشیده بود از همدیگه، نتونستیم. گفتیم ، پاشیم بریم دنبال جنازه هاشون ، لااقل یه چیزی از اینها برگردونیم.
سال 72 بود ما اومدیم اینجا، وارد این سرزمین شدیم.
هم خدا رو شاکرم که ندیدید، هم از طرفی بر خودم تکلیف میدونم بگم ما اینجا چی چی دیدیم. چون معلوم نیست چقدر دیگه ما زنده بمونیمکه ...
یه چیزی یادگار بموند.
ما وقتی از این جاده که اون زمان آسفالتهاش پکیده بود ، وارد این سرزمین شدیم....
دیدیم از اون یل خیبر شکن... از اون سرداران بزرگ ... از اون دلاوران حماسه ساز.... فقط یک مشت استخون باقی موندس.که ریخته بودنشون روی همدیگه. و عراقیا بعضاً روشون خاک هم نریخته بودن.
جنازه ها رو جمع می کردیم، می بردیم تحویل می دادیم. نصفی گونی میشدن.
اما بعد اتفاقاتتی توی این حین افتاد ، که ما تازه فهمیدیم که ...بابا قصه چیه !!!!!!!!!